سلام دوستان.

شنیدید یارو گفت: زورم به فلانی نمیرسه،به خودم که میرسه.

آقا ما هم زورمون به بلاگفا و آقای شیرازی و یه عده دیگه که نمیرسه؛به خودمون که میرسه،

بلاگفا را با تمام خاطراتش ترک کردم و به ادرس جدید نقل مکان کردم،اگر روزگاری ارتباط دو سویه فراهم شد،باز خواهم گشت و گرنه:

خداحافظ بلاگفا.

آدرسجدیدم:

http://agarbogzarand.persianblog.ir


ای بادهای سرد مخالف ! من ایستاده ام



به :ف.ح، به خاطر تمام حقارتهای ریشه دوانده در تار و پود وجودش:

1

بيزارم از تمام رفيقان نارفيق،

اينها چقدر فاصله دارند،تا رفيق!

من را به ابتذال نبودن كشانده اند،

روح مرا به مسند پوچي نشانده اند.

تا این برادران ریا کار زنده‌اند،

این گرگ ‌سیرتان جفاکار زنده‌اند،

یعقوب درد می‌کشد و کور می‌شود، 

یوسف همیشه وصله‌ي ناجور می‌شود.

اینجا نقاب شیر به کفتار می‌زنند،

منصور را هر آینه بر دار می‌زنند.

اینجا کسی برای کسی، کس نمی‌شود ،

حتی عقاب در خور کرکس نمی‌شود.

جایی که سهم مرگ جز تازیانه نیست ،

حق با تو بود، ماندمان عاقلانه نیست.

ما می‌رویم چون دلمان جای دیگر است ،

ما می‌رویم هر که بماند مخیر است.

ما می‌رویم گر چه ز الطاف دوستان ،

بر جای‌جای پیکرمان زخم خنجر است.

ما می‌رویم مقصدمان نامشخص است ،

هر جا رویم بی‌شک از این شهر بهتر است.

از سادگیست گر به کسی تکیه کرده‌ایم ،

اینجا که گرگ ،با سگِ گله برادر است.

ما می‌رویم ماندن با درد فاجعه است ،

در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است.

..........................................

2

کوچکترید از آنکه مرا زیر و رو کنید

حتی اگر هر آنچه که دارید رو کنید.

کوچکترید ازآن که بدانید من کی ام

از کوهها نام مرا پرس وجو کنید.

ای بادهای سرد مخالف ! منم درخت

باید که ریشه های مرا جستجو کنید.

ای بادهای سرد مخالف ! من ایستاده ام

این سینه ام که خنجرتان را فرو کنید.

من ریشه در شقایق پرخون ، نشانده ام

گلهای سرخ باغ مرا خوب ، بو کنید .

برمن مباد ؛ تیغ شما زخمی ام کند

شاید به خواب ، مرگ مرا آرزو کنید.

یاری که رمید آمد......

قبل از سلام بگم که امروز عشقم کشیده،«چاله میدونی» حرف بزنم و بنویسم.میدونید میخوام مردمی باشم،این روزا  نون تو مردمی بودنه،نمی بینید چه آدمای مردمیِ باحالی داریم؟ خُب منم یکی مثل اونا،طوریه مگه؟!

خدمت همه ی آقایونها و بانوانهای محترم و محترمه،سلام عرض میکنم.سلامم به هَمَست،چه با معرفتا،چه نیم چه معرفت دارا و چه اونایی که معرفتو بوسیدنو گذاشتن کنار. حتماً میپرسید این 3 دسته کیان؟ میگم خدمتتون.

با معرفتا اونان که این چَن وَخ!! که نبودم،هِی خصوصی و عمومی،کامنت گذاشتن و میخواسّن ببینن این خادم ملت چشه؟زندس،مُردس؟

نیم چه معرفت دارا  اونان که اومدن و سر زدن،اما با چراغ خاموش!! نمیدونم فک کردن اگه نظر بذارن، شصخیتشون!! خورد میشه یا حال نداشتن؟

بی معرفتام که دیگه اسمشون روشونه، اونان که اصلا نیومدن ببینن،این فَدَوی،زندس؟ مُردس؟ رو به قبلس؟ چه مرگشه اصلا؟

 

جونم برادون بگه که یه مدّتی،دِپرِست شده بودیم(دپرست یعنی: شدیداً دپرس؛ یعنی؛فوق العاده آدم مزخرف!!/deprest:very very depress) با اینکه مسافرت بودیم، آدم نمی شدیم، هِی حوصله نداشتیم،هِی به در و دیوار گیر میدادیم و اینا،تازه یه چیز دیگم باعث دپرست بیشتر ما شده بود،یه دوستی داشتیم،ما رو دعوت کرده بود بریم خونش ولی خب نتونسّیم بریم،خلاصه  ما هم دلمون گنجیشکی،خیلی یه جوری شدیم. خلاصه حال نداشتیم، گفتیم زورمون به بقیه که نمیرسه،به خودمون و وبلاگمون که میرسه،آقا زدیم و وبلاگو تعطیلش کردیم.رفتیم بیدگل،اومدیم شمال،برگشتیم بیدگل،اومدیم مبارکه، یه کم آدم شدیم ولی هنوز قاطی داریم.

 

البت مشکل از خودمونه ها،و گرنه همه چیز خوب و با حاله، سهام عدالتمونو گرفتیم، تورّمو واسمون یه رقمی کردن،یارانه ها رو پرداخت کردن،حقوقمونو 6% اضاف کردن، تازه بیمه ی طلائیم داریم، حالا درسته که هنوز رنگشم ندیدیم ولی خب 4 ماهه از حقوقمون که کم میکنن. جیب ما و دولت نداره که، جیب ما جیب دولته،جیب دولتم، خزانه ی بعضیا،این حرفا نیس که!!

35 هزار تومن تو ماه به حقوقمون اضاف شده، حق ضعیفه(حق عائله مندیو این سوسول بازیارم نداریما)3 هزار تومن تو ماه اضاف شده،یعنی مادر بچه ها،نسبت به پارسال روزی 100 تومن بیشتر حق داره خرج کنه!!

خلاصه، در این کشور ،همه باهم برابرن،فقط بعضیا برابر ترن!!

حالا من که نمیتونم با اینهمه نعمت،با اینهمه حالی به حولی،بد بگم از اوضاع.خداییش میتونم؟ دِ  نمیتونم،یعنی وِژدانم راضی نمیشه،تازشم اَژنویا ،وبلاگمو میخونن،بعد مثلا «مسعود بهنود» و دارو دَسَّش و بی بی سی فارسی و بقیه، تو VOA از حرفای من استفاده میکنن،خُب نمیشه که بیام آب به آسیاب دشمن بریزم.

چی؟ ماهواره؟ ماه  واره؟من؟ کِی؟ کجا؟ بله؟! فارسی وان؟؟ تاتیانا؟ سالوادور؟ ( الــو،الــو،حاجی به گوشم،سیّد،سیّد،علی..... من صدا ندارم،الــو،       الــو،       بــــوق  ،       بـــــوق......)

 

اولش میخاسّم، از مسافرتم واستون بگم ولی بعد دیدم با سفر نامه ی عیدم فرقی نداره که. فقط 4 تا فرق کوچولو داره که اگه بخواین اون فرقا رو مینویسم براتون!!

اولیشو که نمیتونم بگم،خصوصیه. دومیشم روم نمیشه بگم،خجالت میکشم. سومیشم تا الان یادم بودا، یادم رفت یهو. ولی چهارمیشو میگم واستون:

آقا ، ما یه دوربین هندی کمِ خوشگل خریده بودیم،خیلیم ندید پدید بودیم دیگه، اون وَخ چون تو مملکت گل و بلبل ما نمیشه خریدی کرد که توش هپولی هپو نباشه،این کیفشو تو همون فروشگاه بالا کشیده بودن و به روی مبارکم نیاورده بودن،مام گاگول، خلاصه ما این دوربینو با جعبش جابجا میکردیم ،تازه دفترچه راهنما و سی دی و کلی سیم و تشکیلاتم تو این جعبه هه بود. اگه کسی تابسّونی اومد شمال و یه آدم دید که هِی الکی،دوربین دسّش بود اونم با جعبش،اون آدمه من بودم.

آقا این دوربین یه زوم داشت خیلی قوی،مام به بهانه ی فیلم برداری از گل و درخت و دریا،هِی زوم میکردیم رو ملت،که اگه کسی میفهمید یا هُلمون میداد تو درّه یا مینداختمون تو آب. حالا ما خودمون هیچ ،دوربینمون چی؟! میدونید چِقد  تو کلاسا،چرت و پرت ،بلغور کرده بودیم تا پولش جور شده بود؟

خداییش حال میکنید وبلاگمو میخونیدا!! مگه نه؟

 

خب کجا بودیم؟ آهان،راستی یه عده،هِی برای ما کامنتای مسخره میذارن،ما به اونا میگیم که:

اِنقد    کامنت    بذارید    تا     کامنتدانتان      پاره شود.

(این جمله رو ،آروم و شمرده بخونید که جملش خیلی مردمی و اینا بشه دیگه،دمتون گرم.)

 

یه چیز همینجوری یادمون افتاد،گفتم بگم براتون،حالا که دور همیم:

آقا ،ما یه آشنایی داریم،حالا این آشنا بیدگلیه یا شمالی یا مبارکه ای ؛نمیگم اینارو.چرا نمیگم؟؟ آها سوال خوبی بود،واسه اینکه تو جامعه ی اسلامی،حفظ حرمت  آدما خیلی مهمه،شما نون شب نداشته باش ولی حرمت و کرامت آدما رو رعایت کن.بله اینجوریاس دیگه،نمیتونم شهرشو بگم. حالا تازه اومدمو گفتم بیدگلیه، به چه دردتون میخوره؟ نمیگم ،دیگه اصرار نکنید.

خلاصه،364 روز سال،ملت از در و دیوار خونه ی این آدم بالا میرن و حرفای بی ادبی میزنن.(بابا؛زن و بچه ی مردم اینجان،نمیتونم که اون حرفاشونو بنویسم که)یه کم اعضای مذکر و مونث اون آقا رو اِسماشونو میارن و اون آدمو پول میکنن ومیرن ،این مال 364 روز سال،یه روزم تو سال، ملت از در ودیوار این خونه بالا میرن ولی اینبار حرفای بد به اون آقاهه  نمیزنن،آخه میان گوشت نذری بگیرن،نمیشه که حرف بد بزنن. میشه؟ فقط گاهی به هم دیگه حرفای زشت میزنن،اونم وقتیه که از سر و کول هم بالا میرن،دوستن با هم؛همینجوری میگن،منظوری که ندارن.

خلاصه خیلی خوبه فیلمش،گفتم حالا که نمیتونید فیلمشو ببینید، خودم واستون تعریف کنم.

 

راستی،اون روزی که برزیل تو جام جهانی حذف شد،ما بیشتر دپرست شدیم،حالا  این اسپانیا و هلند فینالن باشن ،این نمیدونم 8 پاست،10 پاست چیه،واسه خودش حرف میزنه،ولی واسه ما برزیل قهرمانه. حالا حذف شد که شد،فدای سرتون. تازه ما با برزیل دوستیم،اصلا با آمریکای جنوبی دوستیم،واسه خاطر«هوگو» و «مورالس» و «فیدل»هم که شده،برزیل قهرمانه؛اون وَخ چون من خیلی مردمی و محبوبم و چون چاله میدونی حرف میزنم و از زبون توده ی ملت صحبت میکنم،حتما شمام طرفدار من و برزیلید دیگه.

یه خاطرم از خودم و محبوبیتم یادم اومد،حیفه نگم براتون:

آقا ما تو یه سفرای خارجیمون،یه دختر بچه ی 4-5 ساله دیدیم؛هی ما رو با دست به نَنَش نشون میداد و  میگفت:« اَگَل بُگذالَن، اَگَل بُگذالَن....»پرسیدیم چی میگه این؟ مترجممون گفت،میگه:« اگر بگذارند،اگر بگذارند....». فهمیدیم وبلاگ ما رو همه میخونن و همه جا میشناسن.

 

از جام جهانی حرف زدم یه چیز دیگه یادم افتاد:

آقا ما واسه پاچه خواری انتقالیمون که میریم اینور اونور تو اداره ها،هِی فرت و فرت ما رو عین توپ جام جهانی،از این اتاق به اون اتاق پاس میدن،خیلی خوبه بازیشون،گاهی پاسکاریا ظریف و نازن،از« تیکی تاکا»ی اسپانیا هم بهتره،گاهی هم با یه شوت محکم و حساب شده ما رو تا پشت درای اداره رایی میکنن خونه. حالا با اینهمه استعداد پاسکاری ،چرا ما نرفتیم جام جهانی،اینو دیگه نمیدونم؟!!

 ما هِی یاد آفریقای جنوبی و ماندلا و آپارتایت!!! میافتیم. بعدش خدا رو شکر میکنیم که چه خوبه تو مملکت ما آپارتایت اصلا وجود نداره،هممون مثل دندونه  های شونه با هم برابریم.کلاٌ خیلی همه چیز خوبه دیگه.

 

خیلی حرف زدم.خلاصه که اومدم بمونم،محکمم بمونم و اَگه شد، یه مشت محکمم تو دهن زور گویان و یاوه گویان شرق و غرب عالم بزنم. تنهام نذاریدا.

 هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم!!

در سایه سار نخل ولایت

خجسته باد نام خداوند، نيکوترين آفريدگاران

که تو را آفريد.

از تو در شگفت هم نمي توانم بود،

که ديدن بزرگيت را، چشم کوچک من بسنده نيست:

مور، چه مي داند که بر ديواره ي اهرام مي گذرد،

يا بر خشتي خام.

تو، آن بلندترين هرمي که فرعونِ تخيّل مي تواند ساخت

و من، آن کوچکترين مور، که بلنداي تو را در چشم نمي تواند داشت .

***

درشتناک چون خدا بر کائنات ایستاده ای

و زمین، گویچه ای ست به بازی ،در مشت تو

و زمان ،رشته ای آویخته از سر انگشت تو

و  رودِ عظیم تاریخ، جوباری

که خیزاب امواجش،

از قوزکِ پایت در نمی گذرد

وز بند شمشیرت، سرِ فرعونان، آویزان.

 *** 

پايي را به فراغت بر مريّخ، هِشته اي

و زلالِ چشمان را با خون آفتاب، آغشته

ستارگان را با سرانگشتان، از سرِ طيبَت، مي شکني

و در جيب جبريل مي نهي

و يا به فرشتگان ديگر مي دهي

به همان آسودگي که نان توشه ي جُوينِ افطار را به سحر مي شکستي

يا، در آوردگاه،

به شکستن بندگان بت، کمر مي بستي

 *** 

چگونه اين چنين که بلند، بر زبََرِ ما سوا ايستاده اي

در کنار تنور پيرزني جاي مي گيري،

و زير مهميز کودکانه بچّگان يتيم،

و در بازارِ تنگِ کوفه...؟

 *** 

پيش از تو، هيچ اقيانوس را نمي شناختم

که عمود بر زمين بايستد...

پيش از تو، هيچ خدايي را نديده بودم

که پاي افزاري وصله دار به پا کند،

و مَشکي کهنه بر دوش کشد

و بردگان را برادر باشد.

آه اي خداي نيمه شب هاي کوفه ي تنگ.

اي روشن ِ خدا

در شب هاي پيوسته ي تاريخ

اي روح ليلة القدر

حتّي اذا مَطلعِ الفجر

اگر تو  نه از خدايي

چرا نسل خدايي حجاز «فيصله» يافته است...؟

نه، بذرِ تو، از تبار مغيلان نيست...

 *** 

خدا را، اگر از شمشيرت هنوز خون منافق مي چکد،

با گريه ي يتيمکان کوفه، همنوا مباش!

شگرفيِ تو، عقل را ديوانه مي کند

و منطق را به خود سوزي، وا مي دارد

 *** 

خِرَد به قبضه ي شمشيرت بوسه مي زند

و دل در سرشک تو، زنگارِ خويش، مي شويَد

اما:

چون از اين آميزه ي خون و اشک

جامي به هر سياه مست دهند،

قالب تهي خواهد کرد.

***

 شب از چشم تو، آرامش را به وام دارد

و توفان، از خشم تو، خروش را.

کلام تو، گياه را بارور مي کند

و از نـَفـَست گل مي رويد

چاه، از آن زمان که تو در آن گريستي، جوشان است.

سحر از سپيده ي چشمان تو، مي شکوفد

و شب در سياهيِ آن، به نماز مي ايستد.

هيچ ستاره نيست که وامدارِ نگاه تو نيست

لبخند تو، اجازه ي زندگي ست

هيچ شکوفه نيست کز تبار گلخند تو نيست

***

 زمان، در خشم تو، از بيم ،سِترون مي شود

شمشيرت به قاطعيّتِ «سِجيّل» مي شکافد

و به رواني خون، از رگ ها مي گذرد

و به رسايي شعر، در مغز مي نشيند

و چون فرود آيد، جز با جان بر نخواهد خاست

***

 چشمي که تو را ديده است، چشم خداست

اي ديدني تر

گيرم به چشمخانه ي عَمّار

يا در کاسه ي سر بوذر

***

 هلا، اي رهگذاران دارالخلافه!

اي خرما فروشان کوفه!

اي ساربانان ساده ي روستا!

تمام بصيرتم برخي چشم شمايان باد

اگر به نيمروز، چون از کوچه هاي کوفه مي گذشته ايد:

از ديدگان، معبري براي علي ساخته باشيد

گيرم، که هيچ او را نشناخته باشيد.

***

چگونه شمشيري زهراگين

پيشاني بلند تو، اين کتاب خداوند را، از هم مي گشايد

چگونه مي توان به شمشيري، دريايي را شکافت!

***

 به پاي تو مي گريم

با اندوهي، والاتر از غمگزايي ِعشق

و ديرينگيِ غم

براي تو با چشمِ همه ي محرومان، مي گريم

با چشماني: يتيم ِ نديدنت

گريه ام، شعر شبانه ي غم توست...

***

 هنگام که به همراه آفتاب

به خانه ي يتيمکان بيوه زني تابيدي

وصَولتِ حيدري را

دستمايه ي شادي کودکانه شان کردي

و بر آن شانه، که پيامبر پاي ننهاد

کودکان را نشاندي

و از آن دهان که هَرّاي شير مي خروشيد

کلمات کودکانه تراويد،

آيا تاريخ، به تحيّر، بر دَرِ سراي، خشک و لرزان نمانده بود؟

در اُحُد

که گلبوسه ي زخم ها، تنت را دشتِ شقايق کرده بود،

مگر از کدام باده ي مهر، مست بودي

که با تازيانه ي هشتاد زخم، برخود حدّ زدي؟

***

 کدام وامدار تريد؟

دين به تو، يا تو بدان؟

هيچ ديني نيست که وامدار تو نيست

***

 دري که به باغ ِ بينش ما گشوده اي

هزار بار خيبري تر است

مرحبا به بازوان انديشه و کردار تو

***

شعر سپيد من، رو سياه ماند

که در فضاي تو، به بي وزني افتاد

هر چند، کلام از تو وزن مي گيرد

وسعت تو را، چگونه در سخنِ تنگمايه، گنجانم؟

تو را در کدام نقطه بايد به پايان برد؟

تو را که چون معني نقطه مطلقي.

الله اکبر

آيا خدا نيز در تو ، به شگفتي در نمي نگرد؟

فتبارک الله، تبارک الله

تبارک الله احسن الخالقين

خجسته باد نام خداوند

که نيکوترين آفريدگاران است

و نام تو

که نيکوترين آفريدگاني.

 

 * دکتر سيد علي موسوي گرمارودي/1356

................

پ. ن :قُتِلَ على فى مِحرابه لِشِدةِ عَدلِه .


ابیات ناب (2)



21

اگر صد بار برخیزد،همان بر خاک بنشیند                                  به بال دیگران هر کس بوَد چون تیر، پروازش.

                                                                                                                   «صائب تبریزی»

........................

22

ندارد چشم احسان از خسیسان، همت قانع                      محالست استخوان را از دهان سگ،هما گیرد.

                                                                                                                   «صائب تبریزی»

........................

23

مِهر، روشن نکند،خانه ی بی روزن را                                    دل بیدار، ز چشم نگران، باید جُست.

                                                                                                                  «صائب تبریزی»

.........................

24

هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد                                   بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد.

                                                                                                                     «سعدی»

........................

25

چه کوتاهست شبهای وصال دوستان،« صائب »                        خدا از عمر ما ،بر عمر این شبها بیفزاید.

                                                                                                                   «صائب تبریزی»

......................

26

چشم تو را به سرمه کشیدن چه احتیاج ؟                                 کوته کن این بهانه ی دنباله دار را .

                                                                                                                   «صائب تبریزی»

.......................

27

من از بی قدری خار سر دیوار دانستم                                   که ناکس ،کس نمیگردد از این بالا نشینیها.

                                                                                                                   «صائب تبریزی»

.......................

28

عشق، سازد ز هوس پاک دل آدم را                                     دزد چون شحنه شود،امن کند عالم را.

                                                                                                                     «صائب تبریزی»

........................

29

هر که پا کج میگذارد،ما دل خود میخوریم                         شیشه ی ناموس عالم در بغل داریم ما.

                                                                                                                      «صائب تبریزی»

........................

30

خدا را در فراخی خوان و در عیش و تن آسانی                 نه چون کارت به جان آید ،خدا از جان و دل خوانی.

                                                                                                                          «سعدی»

.........................

31

سر بلندی گر که خواهی،با همه یکرنگ باش                     قالی از صد رنگیش،در زیر پا افتاده است.

                                                                                                                              ؟

.........................

32

صد حیف که ما پیر جهاندیده نبودیم                                   روزی که رسیدیم به ایام جوانی.

                                                                                                                «واعظ قزوینی»

........................

33

دگر درمان دردش دیر شد دل                                             چه زود از سِیر عالم،سیر شد دل

دل پیران جوان دیدم ولی من                                             جوان بودم که ناگه پیر شد دل.

                                                                                                                     «شهریار»

........................

34

خارم ولی گلاب زمن میتوان گرفت                                      از بس که بوی همدمی گل گرفته ام.

                                                                                                                «لطفی نیشابوری»

.......................

35

هیچکس هرگز نمیسوزد چراغش تا به صبح                        خوش مخند ای صبح صادق،بر شب تار کسی

                                                                                                                               ؟

......................

36

هر کس بد ما  به خلق گوید                          ما صورت او نمی خراشیم

 

ما خوبی او به خلق گوییم                            تا هر دو دروغ گفته باشیم

                                                                                                                                  ؟

.....................

در سالروز وفات «دکتر شریعتی» باشیم و از این بزرگوار،سخنانی نقل نکنیم،کمال بی انصافیست:

 

1

ترجيح ميدهم با كفشهايم در خيابان راه بروم و به خدا فكركنم ،تا اين كه در مسجد بشينم و به كفشهايم فكر كنم.

........................

2

با همه چيز درآميز و با هيچ چيز آميخته مشو ،که در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش.

.........................

3

تو هرچه می خواهی باش ، اما ... آدم باش !!!

چقدر نشنیدن ها و نشناختن ها و نفهمیدن ها است كه به این مردم،

 آسایش و خوشبختی بخشیده است !!!

مگر نمی دانی بزرگ ترین دشمن آدمی فهم اوست؟

 پس تا می توانی خر باش تا خوش باشی.

امروز گرسنگی فكر ، از گرسنگی نان فاجعه انگیزتر است .

برای خوشبخت بودن ، به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن !

...........................

4

نامم را پدرم انتخاب کرد!

 نام خانوادگی ام را یکی از اجدادم!

 دیگر بس است!

 راهم را خودم انتخاب خواهم کرد...

........................

ابیات ناب(1)


1

اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست      چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است.

                                                                                                            « صائب تبریزی»

........................

2

به نرمی،تندخویان را ذلیل خود توان کردن            کند خاکستر آخر؛زیر دست خویش اخگر را.

                                                                                                         «طوفان مازندرانی»

..........................

3

تا دلی آتش نگیرد،حرف جانسوزی نگوید                  حال ما خواهی اگر،از گفته ی ما جستجو کن.

                                                                                                             « نظام وفا»

........................         

4

چون وا نمیکنی گرهی؛خود گره مباش                   ابرو گشاده باش،چو دستت گشاده نیست.                            

                                                                                                          «صائب تبریزی»

.......................

5

دست طلب چو پیش کسان میکنی دراز                         پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش.

                                                                                                                 «صائب تبریزی»

........................

6

دست از کرم به عذر تُنُک مایگی مشوی                          برگی بر آب ،کشتی صد مور میشود.

                                                                                                                 «ناظم هروی»

........................

7

دور دستان را به احسان یاد کردن همت است               ورنه هر نخلی، به پای خود ثمر می افکند.

                                                                                                                  «صائب تبریزی»

........................

8

ریشه ی نخل کهنسال از جوان افزونترست                     بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را.

                                                                                                                 «صائب تبریزی»

.......................

9

ز یاران کینه هرگز در دل یاران، نمیماند                       به روی آب جای قطره ی باران نمیماند.

                                                                                                                  «طاهر قزوینی»

......................

10

سخن خوبست ز اول ،خاطر کس را نرنجاند                  که بعد از گفتگو سودی ندارد،لب گزیدنها

                                                                                                                «قصاب کاشانی»

 ......................

11

شاه را به بُوَد از طاعت صد ساله و زهد                           قدر یکساعت عمری که در آن داد کند.

                                                                                                                      «حافظ»

......................

12

شد از فشار گردون،مویم سپید و سر زد                       شیری که خورده بودم؛در روزگار طفلی.

                                                                                                                «صائب تبریزی»

......................

13

طعنه ی خلق و جفای فلک و جور رقیب                        همه هیچند،اگر یار موافق باشد.

                                                                                                           «شوریده شیرازی»

.......................

14

کمند مهر چنان پاره کن که گر روزی                             شوی ز کرده پشیمان، به هم توانی بست.

 

                                                                                                                 «کلیم کاشانی»

.......................

15

مبین در سرفرازی،هیچ خردی را به چشم کم                  که جا در دیده ی خود میدهد،خورشید شبنم را.

                                                                                                                «صائب تبریزی»

........................

16

معیار دوستان دغل،روز حاجتست                                    قرضی برای تجربه از دوستان طلب.

                                                                                                                 «صائب تبریزی»

.......................

17

نیست ظالم را پس از مظلوم چندان فرصتی                         شمع با پروانه در یکشب ز محفل میرود.

                                                                                                                 «هاشمی همدانی»

  ......................

18

هر محنتی که میکشم از تنگی قفس                                       کفران نعمتیست که در باغ کرده ام.

                                                                                                                «حاجب شیرازی»

.......................

19

افتادگی نکوست،اما به جای خویش                                   چوبی که نرم گشت،خورَد موریانه اش.

                                                                                                                 «صائب تبریزی»

.......................

20

در گشادِ کار ما،هر کس سری در جَیب برد                              مشکل دیگر به کار مشکلم افزوده شد.

                                                                                                                 «صائب تبریزی»                                                                                                                                                                                                                             

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند......


نمیدانم تاکنون برنامه های مثلا ادبی صدا و سیما را دیده اید؟زمانی که بنا میشود مجری یا مهمان برنامه، تفالی به دیوان حافظ بزند و از بینندگان یا شنوندگان درخواست میکنند که نیت کنند و «شاخه نبات »را قسم دهند که جوابشان را از «خواجه» ؛بگیرند.

نمیدانم چرا همیشه در این برنامه های دیداری یا شنیداری، یوسف گمگشته به کنعان باز میگردد و ما نباید غمی بخوریم و یا صبا به تهنیت پیر میفروش می آید و یا مژده میرسد که ایام غم نخواهد ماند یا  .........اما تا کنون دیده اید یا شنیده اید که مثلا بهروز رضوی با آن صدای بمش یا دیگران بعد از آن حالات معنوی تصنعی و چشم بستن های آن چنانی؛ به غزل زیر برسند؟ 

 

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند             چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند.

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس                   توبه فرمایان چرا خود ،توبه کمتر می‌کنند.

گوییا باور نمی‌دارند، روز داوری                                    کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند.

یا رب این نودولتان را بر خر خودشان نشان                کاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند.

ای گدای خانقه، برجه که در دیر مغان                                 می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند.

حسن بی‌پایان او چندان که عاشق می‌کشد                      زمره ی دیگر به عشق از غیب ،سر بر می‌کنند.

بر در میخانه ی عشق، ای ملک تسبیح گوی                      کاندر آن جا طینت آدم مخمر می‌کنند.

صبحدم از عرش می‌آمد خروشی، عقل گفت:                    قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می‌کنند.

 

..................

پ ن 1: اگر کسی سراغ دارد در برنامه ای ،حافظ و شاخ نبات و مجری و دیگر عوامل، دست در دست هم این غزل را رونمایی کرده باشند ، به من کمترین هم اطلاع دهد.

..................

پ ن 2: عکس مرتبط، داشتم اما نذاشتم.

چی؟ چرا نذاشتم؟ مگر اینجا کشور آزادیها نیست؟ مگر دموکراسی حاکم نیست؟ خب دلم نخواست بذارم. والّا

..........................


نو یسنده: اینجانب
جمعه 21 خرداد1389 ساعت: 14:45
سلام
علی آقا، همشهری عزیز، فامیل عزیز، امیدوارم حالتان خوب باشد
اولین باره وبلاگتون رو وارد میشم. کاملا اتفاقی.
چند پست اخیرتون رو خوندم. یادم هست که موقع انتخابات نهم شما می گفتید که مگر دولت های قبلی چه کرده اند که حالا ما برویم رآی بدهیم، حالا چطور شده که می نویسید دوران آقای خاتمی دوران شادی شما بوده است.
و یادم هست که موقعی که یکی از.......... از کنار ما با ماشینش رد شد و من برایش دست بلند کردم و سلام کردم شما از این کار من اظهار تنفر کردید و ... ،و الان هم که " واعظان کاین جلوه در محراب و... " و در حالی که این آسِدممّد شما داخل لباس پیغمبر با بانوان جوان دست می دهند و دست تأیید برشانه هاشان می زنند(ای کاش این دست ها یک بار شانه های پیرمرد های زحمتکش روستایی ما رو هم لمس می کرد) و امثال شما ایشان را در حد یک رییس مکتب می پرستند.
مشکل ما اینه که همیشه از پارتی بازی ... و از این جور کارا دادمون هواست و خودمون تا یه همچین موقعیتی گیر آوردیم چارچنگولی می چسبیم.
"... مشکل ما این است که نه خواستیم و نه می خواهیم که خودمان را اصلاح بکنیم. اگر این کار را کردیم به تدریج همه دنیا اصلاح می شود ..."(مرحوم آیت الله بهجت)
به هر حال خدا عاقبت همه ما رو به خیر کنه و یه خورده انصاف.
سایتی که نوشتم مال خودم نیست فقط عضوی از اون هستم.
یا علی
....................
وب سایت
نویسنده: برای دوست و همشهری عزیزم: اینجانب
جمعه 21 خرداد1389 ساعت: 15:14
همشهری عزیز؛فامیل عزیز، ناشناس شناخته شده ی عزیز،
ظهر عالی بخیر.
تا آنجا که به یاد دارم دو دوره به آقای خاتمی، همان"آ  سد ممد" شما رای داده ام. (در اسلام شما نیامده که انسانها را تحقیر آمیز، خطاب نکنید؟)با افتخار هم رای داده ام.بعد از این همه سال هنوز هم از این رایم احساس غرور میکنم.دوره ای سرخورده شده بودم و شاید اشاره ی شما به آن دوره است،انکار نمیکنم هر چند به یاد ندارم آن روز را و آن جمله را.مثل خیلی ها رنگ هم عوض نکرده ام. با وزیدن بادهای موافق و مخالف هم خودم مانده ام.مگر آنکه به این نتیجه رسیده باشم که به اشتباه رفته ام.هیچگاه مرادی نداشته ام و مرید چشم و گوش بسته هم نبوده ام .شکر خدا همیشه خودم بوده ام. نه نانی بریده ام، نه زیر آبی زده ام، نه رانتی بوده که از آن استفاده کنم و گواه آن ماندن ده ساله ام در این شهر غریبست در حالیکه امثال شما سالهاست که در شهر و دیار خویشید. کمی انصاف هم چیز خوبیست برادر مثلا ناشناس من.(داستان ده ساله ی مرا که حفظی .)
شما اینجنانبان، جز ایراد گرفتن و انتقاد ، کار دیگری هم کرده اید؟
خوبست به یکی از پستهای آقای بیدگلی که در مورد فوت آقای بلالی بود نگاهی بیندازید و در قسمت نظرات، ببینید که چه نوشته ام.خسته نکنید خودتان را،کپی میکنم برای شما اینجانبان:

..................................
نویسنده: علی صدیقیان
چهارشنبه 5 خرداد1389 ساعت: 14:12
به معنای واقعی کلمه، روحانی بودند. من ایشان را میشناختم و اینجا در مبارکه هم که هستم گاهی در میان همکاران به روش و منش ایشان اشاره میکنم، بدون آنکه دیگران بدانند این شخص کیست.
خداوند رحمتش کند.

................................
کمی منصف باشیم برادر من، جایی خراب نمیشود، یعنی خرابتر از این نمیشود.
با این وجود،خوشحالم که نشانه ای از ادب و بزرگی در نوشته ات هست، با این که خط فکریمان به شدت جدای از همست ،بی حرمتی نسبت به من روا نداشتی و این در زمانه ای که ادبیات لمپنی،ادبیات غالب و مرسومست، نعمتیست شایسته ی تکریم.

موفق باشید/خدای مظلومان نگهدارتان

قلب مادر


داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پيغام‌                                 كه‌ كند مادر تو با من‌ جنگ‌                                       

هركجا بيندم‌ از دور كند                                         چهره‌ پرچين‌ و جبين‌ پر آژنگ‌ 

با نگاه‌ غضب‌ آلود زند                                             بر دل‌ نازك‌ من‌ تير خدنگ‌       

مادر سنگدلت‌ تا زنده‌ است‌                                    شهد در كام‌ من‌ و توست‌ شرنگ‌ 

نشوم‌ يكدل‌ و يكرنگ‌ تو را                                       تا نسازی دل‌ او از خون‌ رنگ‌ 

گر تو خواهی‌ به‌ وصالم‌ برسي‌                               بايد اين‌ ساعت، بی‌ خوف‌ و درنگ‌ 

روی و سينه‌ ی تنگش‌ بدري‌                                  دل‌ برون‌ آری از آن‌ سينه ی‌ تنگ‌ 

گرم‌ و خونين‌ به‌ منش‌ باز آری                                 تا برد زاينه‌ ی قلبم‌ زنگ 

عاشق‌ بی‌ خرد ناهنجار                                         نه‌ بل‌ آن‌ فاسق‌ بی‌ عصمت‌ و ننگ‌

حرمت‌ مادری‌ از ياد ببرد                                        خيره‌ از باده‌ و ديوانه‌ زبنگ‌ 

رفت‌ و مادر را افكند به‌ خاك‌                                    سينه‌ بدريد و دل‌ آورد به‌ چنگ‌ 

قصد سرمنزل‌ معشوق‌ نمود                                 دل‌ مادر به‌ كفش‌ چون‌ نارنگ‌ 

از قضا خورد دم‌ در به‌ زمين‌                                     و اندكي‌ سوده‌ شد او را آرنگ‌ 

وان‌  دل‌ گرم‌ كه‌ جان‌ داشت‌ هنوز                           اوفتاد از كف‌ آن‌ بي‌ فرهنگ‌ 

از زمين‌ باز چو برخاست‌ نمود                                 پی‌ برداشتن‌ آن‌ آهنگ‌  

ديد كز آن‌ دل‌ آغشته‌ به‌ خون‌                                 آيد آهسته‌ برون‌ اين‌ آهنگ‌:  

«آه‌ دست‌ پسرم‌ يافت‌ خراش‌                         آه‌ پای پسرم‌ خورد به‌ سنگ‌»    

 

...................................

پ ن 1:ايرج‌ ميرزا جلال‌ الملك‌ شاعر تواناي‌ ايران‌ در اواخر دوره ی‌ ‌قاجاريه در سال‌ 1251ه.ش‌ در تبريز بدنيا آمد . پدر وي‌ غلامحسين‌ ميرزا ملقب‌ به‌ صدر الشعرا(با تخلص‌ بهجت‌)از شعراي‌ معروف‌ عصر خود بود و جدش‌ ملك‌ ايرج‌ ميرزا پسر فتحعلي‌ شاه‌ نيز اهل‌ شعر وادب‌ بود وبا تخلص‌ انصاف‌ شعر مي‌ سرود............. سالهاي‌ پاياني‌ عمر ايرج‌ ميرزا با فقر و پريشاني‌ گذشت‌ و در سال‌ 1344 ه.ش‌ درتهران‌ درگذشت‌ و در گورستان‌ ظهير الدوله‌ به‌ خاك‌ سپرده‌ شد.

 ...................................

پ ن 2:اولین آشنایی من با ایرج میرزا به سالهای آخر دبیرستان بازمیگردد. آن زمان که دیوانی نقطه چین دار از این شاعر را یافته بودیم و میخواندیم و ........

اما روانی طبع این شاعر ، چیزیست که همگان به آن اذعان دارند.شعر "گویند مرا چو زاد مادر" شعریست که با تمام سادگی و روانی، بار معنایی بالایی دارد که به نظرم در کتابهای درسی سالیان پیش به بچه ها آموخته میشده است.

هر چند شعرهای به قول عده ای، مبتذل این شاعر، ارج و قرب این شاعر را در دید دیگران کاسته است.

شعر« قلب مادر»، شعر زیباییست که از یک قطعه ی آلمانی ، ترجمه شده و بکار گرفتن قافیه های سخت، توانمندیهای بالای این شاعر را نشان میدهد.

غیر المغضوب علیهم.....



این روزها به شدت درگیر کارهای انتقالیم هستم. بعد از 10 سال ،ماندن و جان کندن در این شهر ، باید به هر کسی برای انتقالیم، رو بزنم؛ 4 سال دوره ی دانشگاه را هم به این 10 سال اضافه کنید، میشود 14 سال، یعنی نیمی از دوران خدمتم را در شهری ، غیر از شهر خودم گذرانده ام و تازه هیچ تضمینی هم نیست که سال دیگر در شهر خودم باشم.هفته ی پیش به همراه همسرم به اداره کل رفتیم. کلی به یکدیگر سفارش کردیم که فلان حرف را بزنیم، فلان جمله را نگوییم و توصیه های همیشگی همسرم که به اعصاب خودت مسلط باش، من هر وقت در ادارات( هر کجا که باشد) رفتاری، ارباب-رعیتی میبینم، از کوره در میروم. البته فکر میکنم همه همین خصلت را دارند، اما من شدید تر ، عکس العمل نشان میدهم ، دست خودم هم نیست، از اینکه شخصیت وشعورم به بازی گرفته شود بیزارم.خوشبختانه در اداره کل از کوره در نرفتم، به خودم مسلط بودم، زاویه ی گردنم زاویه ای 45 درجه بود، همان زاویه ی مطلوب پاچه خواری، تُن صدایم پایین بود، دستهایم به حالت بسته، جلو شکمم بود و همه چیز به خوبی پیش رفت و فقط یک مشکل ناچیز باقی ماند و آن هم مشکل ساده ی انتقالی بودکه حل نشد!!

چند ماهیست که اداره کل ، رییس ندارد و با سرپرست اداره میشود، قرار ملاقاتی برای امروز تنظیم شد تا با سرپرست، ملاقات کنیم و حرفهایمان را به او بزنیم.امروز  قبل از رفتن به اصفهان، به من خبر دادند که دقیقا همین  امروز مراسم معارفه ی رییس جدید است، به اداره کل نیا!!قرار شد هفته ی دیگر بروم، خدا میداند هفته ی دیگر چه اتفاقی می افتد!!

اداره ی آموزش و پرورش مبارکه هم رییس ندارد(جمله هایی از این دست را شنیده اید: چیزی به اسم شانس وجود ندارد و ......... من کلا بعد از شنیدن این جملات ، حالت تهوع شدیدی را در خودم احساس میکنم)

رییس قبلی اداره، فرماندار شهرستان شده( حالا هی بگویید: آموزش و پرورشِ بی بضاعت؛ بی پشتوانه.......!!!)چون ایشان در جریان مشکلات من بود به دیدارشان رفتم با همان زاویه ی 45 درجه ی معروف!!. برخورد فرماندار، خوب و توام با احترام بود، حداقل هنگام خروج، حس مچاله شدن نداشتم، قول داد که اگر بتواند مساعدت کند، تماسی هم با اداره گرفت و توصیه هایی کرد.

5 شنبه ی گذشته هم به کاشان رفتیم، هم برای دید و بازدید و هم پیگیری کارهای اداری.شنبه و یکشنبه به آموزش و پرورش کاشان رفتم.روز اول، چندان موفقیتی حاصل نشد اما روز دوم قولهایی داده شد، هرچند تمام مشکل من با مبارکه است، باید، مبدا که همان مبارکه است مرا آزاد کند تا مقصد، بتواند مرا جذب کند، ظاهرا از جانب کاشان ، مشکلی نیست.

به من میگویند: « توکل کن و صبور باش!!» حکایت من، حکایت آن شخصیست که در ته چاهی عمیق دست و پا میزد، یکی به او گفت:« صبر میکنی طناب بیاورم؟؟!!» گفت:« صبر نکنم چکار کنم؟؟»


در آموزش و پرورش کاشان؛ آقای «ش» را دیدم، همان آقای هم رشته ای و هم شهری که چند سالی را در مبارکه با هم بودیم.سابقه ی حضورش در مبارکه، 6 ماه از من کمتر بود، اما در اقدامی محیر العقول و غیر قابل توضیح، اما قابل فهم برای همه، در تابستان 4 یا 5 سال پیش به کاشان منتقل شد و چون اداره ی مبارکه، همیشه از کمبود نیرو مینالد؛ اما باید که ایشان منتقل میشد؛ ایشان را با عنوان نیرویی اداری!!  آ زاد کردند ، دبیر ریاضی شهرستان مبارکه، چند سالی رییس نهضت سواد آموزی کاشان بود و پس از آن هم جمعدار اموال اداره کاشان و حتما هر وقت که کیفورست و مثلا یک استکان چای را هُرت بالا میکشد  به ریش من هم میخندد.اراده بر این بود که به کاشان بیاید!! ( توضیح بیشتری که نمیتوانم بدهم.)

به یاد نماز خواندنهای آن چنانی این شخص افتادم، وقتی که ضاد « ولا الضالین» را طوری ادا میکرد که تلاطم ارکان عرش را به چشم خود میدیدی و چنان از « غیر المغضوب علیهم» گریزان بود که از هم نشینی با چنین دوستی به خود میبالیدی، اما غافل بودی که« مغضوب علیهم» تویی و او «سوگلی» ست و یا شاید هم « حورالعین»!!

امروز به اداره ی خودمان(مبارکه) هم رفتم، گفتم : مشکل دارم، نمی توانم، بگذارید بروم، من که نباید تاوان کمبود نیروهایتان را بدهم، تهدید کردم که اگر انتقالی ندهید، امسال مثل سالهای قبل ، کار نمی کنم، پای همه چیزش هم هستم . جواب، چیزی شبیه به این بود:« مشکل خودت است،هرکار میخواهی بکن!!»

آن سالها که آقای«ش» با چشم بندی، از مبارکه ، غیب شد و او را در کاشان یافتند، به رییس وقت اداره گفتم:« حق من بود که بروم». نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت:« ما دخالتی نداشتیم،همه چیز کامپیوتری بود»( توجه دارید، کامپیوتر تشخیص داده که این آقا باید بشود رییس نهضت سواد آموزی کاشان!!) و وقتی به او گفتم:« پس چرا آن گلاب و نامه ی تشکر آمیز را به دست شما داد  نه کامپیوتر» با نعره ای ، درب خروجی را به من نشان داد و............

.....................

پ.ن.1: نخواستم کسی بفهمد آقای « ش» محمود خان شمشیریست. گفتم غیبت نکرده باشم.ظاهرا زبان تند و تیز من در مقابل شمشیر ها و امدادهای غیبی ، که به کمک ایشان آمد بی تاثیر بود.

...................

پ.ن.2: سه کس را شنیدم که غیبت رواست      وز این در گذشتی، چهارم خطاست.......

پیش از شما........

1

پست قبلیم را 12 شب پیش نوشتم و الان 12 روزه شده ام، البته کمی بیشتر، یعنی 34 سال و 12 روزه!!

این روزها سرم به کلاسهای تقویتی و خصوصی، گرمست و به قول یکی از دوستان،"پارو به دست" شده ام, یعنی پول پارو میکنم. پول پارو کردن در آموزش وپرورش!!!، میشود چیزی شبیه به جُک سال.اما هر چه که هست؛ حس و حال و رغبت چندانی برای به روز کردن نبود و شاید هم سوژه ای نبود، اضافه بر آن وقوع چند اتفاق در فضای مجازی ،که رغبتم را برای ننوشتن!!! چند برابر میکرد.

خستگی روزانه و افتادن در دام روزمرگی ها، مرا چنان بی رمق کرده که توانی برای پرداختن به امورات مورد علاقه نیست.

این روزها کتاب«خانوم» نوشته ی «مسعود بهنود» را در دست دارم. کتابی که داستان وار ، وقایع دوره ی مشروطه، به توپ بستن مجلس ،تبعید محمد علی شاه و.... را بررسی کرده است. اواخر شب که این کتاب را برای مطالعه برمیدارم، تنها چند صفحه ای را خوانده و نخوانده،خواب به سراغم می آید و........

....................

2

امروز"دوم خرداد" بود. و چه متفاوت بود دوم خرداد امروز با دوم خرداد 13 سال پیش: دوم خرداد 76را میگویم.

آن روز ها که دانشجویی 21 ساله بودم و گمان میکردم که حتما باید سهمی داشته باشم در خیزش مردم ایران!! اردیبهشت و خرداد آن سال مصادف با محرم بود و واعظان و منبریان، تمام تلاش خود را در حمایت از نامزد رقیب(چقدر رمزی حرف زدم واقعا!!) به عمل میاوردند.آن  سال که شبهای محرم به حسینیه ی محله ی پدری میرفتیم، واعظ محترم محل، با دلیل و بی دلیل، صحبتها را به بحث انتخابات میکشاند ، مردم را گوساله هایی تصور میکرد که حقیقت را نمیشناسند و باید که وحی منزل را به آنان ابلاغ کرد.یکی از شبها با آن روحانی محترم، درگیری لفظی پیدا کردم و از او خواستم که از این تریبون چنین حرفهایی را مطرح نکند.( ملاحظه میفرمایید که حماقت، سن و سال خاصی نمیشناسد!!)جوابش چیزی شبیه به این بود:«بچه !! بگو بزرگترت بیاد» در شب بعد، نوشته هایی از سخنان امام را تکثیر کردم و در میان مردم پخش کردم که مضمونش این بود:

« اگر همه به شما بگویند به فلان شخص رای دهید، شما خودتان باید به تشخیص برسید. مهم تشخیص خود شماست، نه نظر دیگران»

ولوله ای که آن شب در میان مردم افتاد جالب و به یاد ماندنی بود.

شبی که انتخابات برگزار شد، تا نیمه های شب، جلو درب فرمانداری بودیم و فردای آن روز، جشن و .... به هر حال، آن  4 سال گذشت و همه میدانند چگونه گذشت و 4 سال دوم هم، تا رسیدیم به سال 84( خب که چی؟؟ رسیدیم دیگه.منتظرید چی بنویسم؟؟! دلم نمیخواد بنویسم؛ زورم به بقیه نرسه، به خودم که میرسه!!)

امروز مدام به این موضوع ،فکر میکردم که چه رندانه، این روز باشکوه را  از حافظه ی این ملت کم حافظه ،پاک کردند.

و سوال اینجاست که آیا این روز باشکوه ؛ از حافظه ی تاریخ هم پاک خواهد شد؟؟


.........................

3

شفیعی کدکنی:

« پیش از شما، به سان شما بیشمارها؛

با تار عنکبوت نوشتند، روی باد:

کاین دولت خجسته ی جاوید، زنده باد!

..........................

4

لطفا به اینجا بروید و حتما در رای گیری شرکت کنید.(با تشکر از برزین عزیز)