یکی از موضوعات انشای رایج و کلیشه ای دوران مدرسه، موضوع :تعطیلات را چگونه گذرانده اید ؟ بود. که در کنار 2 موضوع نخ نمای علم بهتر است یا ثروت و در آینده میخواهید چه کاره شوید؟ پای ثابت ساعتهای انشای مدارس بودند. به درستی معلوم نیست که کدامیک از  3 مورد نامبرده، بیشترین میزان استفاده را داشته است ؛ تا زمان پایان تحصیلات اینجانب در مدارس ، آمار این 3 موضوع، به شدت نزدیک بود ؛ الان را نمیدانم!!

به هر حال موضوع این پست من ، تعطیلات را چگونه گذرانده اید؟ است. واما.........

روز 4 شنبه 21 بهمن ماه از مبارکه به سمت بیدگل حرکت کردیم. فاصله ی بین این دو شهر 300 کیلومتر است؛ به سرمان زد  که نه از اتوبان که از جاده ی کوهستانی و عبور از روستاهای  کامو و جو شَقان و قُهرود به سمت کاشان بیاییم. جاده، زیبا و برفی و در عین حال خطر ناک بود. با آنکه طول مسیر 30 کیلومتر کمتر از مسیر اتوبان بود؛ اما زمان و نیز انرژی بیشتری برای مهار پیچ و تاب جاده طی شد. به هر حال 4 شنبه ساعت 7 شب به خانه ی پدری رسیدیم ، به جز استراحت و شام خوردن کار دیگری انجام نشد، 5 شنبه نیز به همین منوال گذشت !!! منتظر بودم ببینم کسی سراغی از ما میگیرد که نگرفت!!!( اوج تکریم) بنابر این با دلی شکسته و زخم خورده !! در غروب جمعه با آقای عنایتی تماس گرفتم و بعد از چند دقیقه، ایشان داخل اتومبیل من بود و ما در حال چرخ خوردن در خیابانهای شهر. در آن هوای سرد زمستانی، استاد هوس فالوده کرده بودند که واضح و مبرهن بود که پیدا نخواهد شد که نشد. قرار شد فردا شب آن دیدار ، یعنی شنبه شب، به اتفاق خانم همسر

مزاحم ایشان و خانوادشان شویم که شدیم، مهمانی خوبی بود، به خصوص که خانم همسر، شمالیست و برای استاد و همسرشان که 2 سالی را در شهرستان بهشهر در نزدیکی ساری - شهر همسرم- ساکن بوده اند ، یاد آوری خاطرات و تبادل فرهنگها امرجالبی بود که انجام شد و در حین صحبت ، بنده به طرز محترمانه ای، چونان بچه یتیمی به کنار زده شدم تا بقیه تبادل فرهنگ کنند !! در پایان این نشست قرار بر این شد که استاد ، در دور اول سفر های درون استانیشان ، به همراه خانواده به شهرستان مبارکه سفر کنند و ما را بیش از پیش مشعوف دارند. یادم باشد که در زمان سفر ایشان، پارچه نوشته هایی با این شعار آماده کنم و در تمام سطح شهر ، نصب کنم که:

دسته گل محمدی                 به شهر ما خوش آمدی

در این چند روز خواب و خور ، دو کتاب به دستم رسید، یکی کتاب از پاریز تا پاریس  اثر دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی   که از آقای عنایتی به امانت گرفتم و دیگری کشته گان بر سر قدرت نوشته ی مسعود بهنود . هر دو کتاب را به موازات هم خواندم و همچنان میخوانم.

در کتاب کشته گان بر سر قدرت، داستان بزرگانی از ایران نقل شده که قدرت ، قاتلشان شده. از قائم مقام فراهانی شروع و به امیر عباس هویدا ختم میشود.اسفناک ترین قتل ؛ بیگمان قتل امیر کبیر است؛ امیری که از بس کبیر بود کشته شد. دوم بارست که کتابی و شرح حالی از این بزرگمرد میخوانم و خودم را در کنار این آشپز زاده در باغ فین کاشان تصور میکنم و به فصل حمام فین که میرسم بُغضی و نفرتی به جانم مینشیند وباز این جمله ی تکراری و بی فایده را با خود زمزمه میکنم که :کاش اینگونه نمیشد!! تاریخ کهن ایران زمین پر است از : ای کاش ها و افسوس ها و اما و اگرها که بسیاری از این افسوس ها را جهل تاریخی این ملت بر سرشان نشانده.

ناصر الدین شاه جوانی که همه چیزش را مدیون امیر بود، در آن شب بد مستی، نه فرمان قتل امیر که فرمان درجا زدن و پسرفت ایران را صادر کرد و تا سالها بعد؛ تنها به گفتن این جمله دلخوش بود که :«تا سالها بعد از امیر ، خواستم از چوب آدم بتراشم که نشد.» کسی نبود به او بگوید: تو دُرّ و گوهری داشتی نتوانستی حفظش کنی، چگونه میخواستی از چوب انسان بتراشی؟؟!. برای تو سرگرم بودن با دلبرکان حرمسرا و عشق های آتشین گاه و بیگاهت و سوگلی های تازه از راه رسیده ات بسیار بهتر بود تا تراشیدن انسان از چوب.

چه خوب است که دیگر شاهی در این مملکت نداریم و بسیار در کنار هم لذت میبریم ما 75 میلیون مردم خوشبخت ایران زمین (کلا حال میکنیم دور همی ) همه با هم مساوی هستیم و کسی بر کسی سرور نیست!!

سفر نامه ام طولانی شد، بقیه ی ماجرا باشد برای پست بعدی.