تعطیلات را چگونه گذرانده اید؟ (2)


و اکنون دومین و آخرین داستان از سری داستانهای هزار و یکشب را با هم مرور میکنیم!!!

قرار بر این بود که عصر روز یکشنبه سرکار خانم پری زنگنه که اصالتا کاشانی هستند، مهمان آقای عنایتی باشند.خانم زنگنه که متولد سال 1318 میباشند ، در تصادفی به سال 1350 بینایی هر دو چشمشان را از دست میدهند. وقوع این تصادف، مسیر زندگی ایشان را تغییر میدهد، ایشان پس از متارکه با همسرشان در همان سالها با 2 دخترشان زندگی جدیدی را آغاز میکنند، فعالیتهای هنری و نیز کمکهای مادی و معنوی شان به جامعه ی نابینایان در همین سالها شکل میگیرد.در کنار فعالیتهای هنری و کمکهای بی منّتشان به نابینایان، چندین سالست که به امر نوشتن نیز ، روی آورده اند.

آنچه در بعدازظهر یکشنبه 25 بهمن ماه در وجود ایشان موج میزد؛ میل به زندگی و نگاه مثبت به آینده بود، در کنار فروتنی ایشان که نشانی از منیّت های عذاب آوربعضی از ما انسانها در آن نبود.

در جلسه ی آن«روز به جز من و آقای عنایتی، آقایان:سبزواری ،رفیعی و علوی نیز حضور داشتند، که آقایان رفیعی و علوی را برای اول بار زیارت نمودم.

سوالها را بیشتر آقای عنایتی پرسیدند و جوابهای صادقانه و بی ریا را نیز خانم زنگنه لطف کردند، بقیه نیز به فراخور ، چند سوالی پرسیدند.

ایشان در پایان ، 6 جلد از کتابهای تالیف خودشان را به جمع ، هدیه کردند، کتابهای آنسوی تاریکی و آوای نامها از ایران زمین (از هر کدام 3 جلد) که کتاب دومی به من رسید. (پیشتر با همسرم توافق کرده بودیم که هرگاه، جمعمان 3 نفره شد؛ حتما نامی ایرانی را برای فرزند نیامده مان انتخاب کنیم، این کتاب برای ما بسیار مفید خواهد بود.)

در انتها قرار شد،خانم زنگنه(شاه یلانی) و راننده شان را به مسیر خروجی شهر هدایت کنم، وقتی برای خداحافظی از ماشینم پیاده شدم؛میله های بافتنی را در دستان ایشان ، در حال رقص دیدم ، که هنری دیگر را از ایشان جاودانه کنند و ارادتم را به ایشان چند برابر 

آنروز در مقابل اصرار دوستان، برای انعکاس این دیدار در نشریه ی محلی بهشت پنهان ، مقاومتی از جانب ایشان مشاهده شد،دلیلش را نفهمیدم.با خودم گفتم: نکند ایشان فکر میکنند ، خبر این دیدار مشکلی برای خودشان یا بقیه ایجاد میکند؟؟!!نکند ایشان از آزادی بیان و آزادی پس از بیان در این کشور خبر ندارند؟؟!!مگر نشنیده اند که رئیس جمهور مردمی فرموده اند :«آزادی در این کشور ، چیزی نزدیک به مطلق است.»

به هر حال دیدار آن روز برای من که سالهاست به اقتضای زمان و مکان، از چنین جمعهایی دور افتاده ام، بسیار مغتنم بود و لذتبخش.

و اما آخرین روز سفرمان ، 2 شنبه....

صبحگاه 2 شنبه، به همراه آقای عنایتی ( یکی به من بگه تو این دو تا پست اخیر ، چند بار اسم آقای عنایتی را آوردم؟؟!!) و جناب  دکتر کبرایی پیاده روی را آغاز کردیم که زمان آن از 1/5 ساعت پیش بینی شده به 4 ساعت افزایش یافت. حرکت ، به سمت دشتهای اطراف بیدگل بود، همراه با گپ های دوستانه و افزایش اطلاعات عمدتا بومی من.اعتراف میکنم که در پایان کار ، به شدت از پا افتاده بودم، ولی چون میخواستم  متهم به ناز پروردگی نشوم،خم به ابروی مبارک نیاوردم، به خصوص که کفش نامناسبم هم ترک برداشته بود و هر قدم که روی زمین فرود می آمد، آهی نیز از نهادم بر می آمد که در درون خفه میشد.

دکتر کبرایی، جوانی حدودا 40 ساله است.-لفظ جوان را به عمد نوشتم؛ چون واقعا جوان است و زنده دل-با رفتاری به غایت انسانی و دلنشین؛ نشانی از تکبر در وجود او نیست،بلکه فقط افتادگی و تواضع در رفتار و منش او هست.در طول مسیر ؛چندین بار با رعیتها همکلام شد، در حالیکه پیشگام در سلام کردن بود .با زبان محلی دهی که من چیزی از آن نمی فهمیدم ( اما میفهمیدم که از حالشان و سابقه ی بیماریشان میپرسد ) با آنها خوش و بش میکرد. دکتر کبرایی و برادران دیگرش ، 6 برادرانی را تشکیل میدهند، همگی دارای تحصیلات عالیه و حتما با همین اخلاق و منش. به معنای واقعی کلمه ، لذت میبرم از خلقیات و مرامش.هیچگاه در کنار او احساس حقارت یا کمبود نمیکنی ،با اینکه پزشکست اما بسیار خاکی و خودمانیست ، با او راحتی بیش از آنکه تصورش را بکنی .احساس میکنم، وجود چنین آدمهایی در هر شهر ضروریست، در این وانفسای حیوان صفتی و نا نجیبی. زمان تصدی ایشان در اداره ی بهزیستی نیز ، تواضع و گره گشایی از کار دیگران را از او زیاد دیده بودیم. و شما مقایسه کنید این آدم را  با آدمی که  با رتبه ی چند صد هزار در دانشگاه دار قوز آباد سفلی قبول میشود و در همان ترم اول ، دیگر خدا را هم بنده نیست.(همشهریهای من ، او را بهتر از من میشناسند ، اینها را نوشتم برای کسان دیگر.) انسان، مدیونست اگر ، این بزرگواریها و کرامات فراموش شده را ننویسد........

و در انتها اینکه، ظهر 2 شنبه پس از صرف ناهار و کمی استراحت ، با پاهایی خسته و مجروح و دلی پر اندوه (صنعت سجع مزخرف !! از ساخته های خودم )به سمت مبارکه حرکت کردیم تا بدین ترتیب 5 روز سفرمان به انتها رسد.

و ما از این انشا نتیجه میگیریم که :(به سبک بچه های دبستانی بخوانید)

تعطیلات ، چیز بسیار خوبی است و از سر کار رفتن ، بسیار بهتر است. آدم وقتی در تعطیلات است ،دیگر مانند آن حیوان بد و بی ادب به همه نمیپرد و پاچه نمیگیرد چون اعصابش خورد نمیشود.من تعطیلات را بسیار بیشتر از سر کار رفتن دوست دارم. هرچند بابایمان میگوید :«همه ی مردم ایران سر کار هستند.»من معنی حرف بابایم را نمیفهمم.شاید منظور بابایمان اینست که همه از وقتی که بچه ی جیغ جیغویی هستند،کار و شغلشان تعمین !!است،اما آقا جانمان به بابایمان میگوید: تو چیزی نمی فهمی. آقا جانمان خیلی آدم چیز فهمیست، چون او هر روز روزنامه ی کیهان میخواند و به صاحب آن میگوید :برادر حسین .من نمی دانستم عمو حسینم روزنامه دارد و برای آنکه ریا نشود رو نمیکند.

من امیدوارم باز هم تعطیلات اینجوری، جور شود تا همه به مسافرت بروند و اگر یک کم بی پول بودند ، به پارک نزدیک خانه شان بروند.بابایمان به مادرمان میگوید : فرقی که نمی کند ؛مهم تفریه!!! است. و حتی ما روزی که نتوانستیم به مشهد امام رضا برویم ، بابایمان ما را به مشهد اردهال برد و به مادرمان که گریه میکرد گفت :« آقا  نطلبیده است.» و مادرمان گفت : « قربان آقا بروم که فقط ، پولدارها را میطلبد.مگر شوکت خانم که هر روزی با یک مردست.....»و چون مرا از اتاق بیرون کردند دیگر چیزی نفهمیدم.فکر کنم مادرمان کافر شده باشد.

این بود انشای من در مورد تعطیلات.!!!


تعطیلات را چگونه گذرانده اید؟ (1)



یکی از موضوعات انشای رایج و کلیشه ای دوران مدرسه، موضوع :تعطیلات را چگونه گذرانده اید ؟ بود. که در کنار 2 موضوع نخ نمای علم بهتر است یا ثروت و در آینده میخواهید چه کاره شوید؟ پای ثابت ساعتهای انشای مدارس بودند. به درستی معلوم نیست که کدامیک از  3 مورد نامبرده، بیشترین میزان استفاده را داشته است ؛ تا زمان پایان تحصیلات اینجانب در مدارس ، آمار این 3 موضوع، به شدت نزدیک بود ؛ الان را نمیدانم!!

به هر حال موضوع این پست من ، تعطیلات را چگونه گذرانده اید؟ است. واما.........

روز 4 شنبه 21 بهمن ماه از مبارکه به سمت بیدگل حرکت کردیم. فاصله ی بین این دو شهر 300 کیلومتر است؛ به سرمان زد  که نه از اتوبان که از جاده ی کوهستانی و عبور از روستاهای  کامو و جو شَقان و قُهرود به سمت کاشان بیاییم. جاده، زیبا و برفی و در عین حال خطر ناک بود. با آنکه طول مسیر 30 کیلومتر کمتر از مسیر اتوبان بود؛ اما زمان و نیز انرژی بیشتری برای مهار پیچ و تاب جاده طی شد. به هر حال 4 شنبه ساعت 7 شب به خانه ی پدری رسیدیم ، به جز استراحت و شام خوردن کار دیگری انجام نشد، 5 شنبه نیز به همین منوال گذشت !!! منتظر بودم ببینم کسی سراغی از ما میگیرد که نگرفت!!!( اوج تکریم) بنابر این با دلی شکسته و زخم خورده !! در غروب جمعه با آقای عنایتی تماس گرفتم و بعد از چند دقیقه، ایشان داخل اتومبیل من بود و ما در حال چرخ خوردن در خیابانهای شهر. در آن هوای سرد زمستانی، استاد هوس فالوده کرده بودند که واضح و مبرهن بود که پیدا نخواهد شد که نشد. قرار شد فردا شب آن دیدار ، یعنی شنبه شب، به اتفاق خانم همسر

مزاحم ایشان و خانوادشان شویم که شدیم، مهمانی خوبی بود، به خصوص که خانم همسر، شمالیست و برای استاد و همسرشان که 2 سالی را در شهرستان بهشهر در نزدیکی ساری - شهر همسرم- ساکن بوده اند ، یاد آوری خاطرات و تبادل فرهنگها امرجالبی بود که انجام شد و در حین صحبت ، بنده به طرز محترمانه ای، چونان بچه یتیمی به کنار زده شدم تا بقیه تبادل فرهنگ کنند !! در پایان این نشست قرار بر این شد که استاد ، در دور اول سفر های درون استانیشان ، به همراه خانواده به شهرستان مبارکه سفر کنند و ما را بیش از پیش مشعوف دارند. یادم باشد که در زمان سفر ایشان، پارچه نوشته هایی با این شعار آماده کنم و در تمام سطح شهر ، نصب کنم که:

دسته گل محمدی                 به شهر ما خوش آمدی

در این چند روز خواب و خور ، دو کتاب به دستم رسید، یکی کتاب از پاریز تا پاریس  اثر دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی   که از آقای عنایتی به امانت گرفتم و دیگری کشته گان بر سر قدرت نوشته ی مسعود بهنود . هر دو کتاب را به موازات هم خواندم و همچنان میخوانم.

در کتاب کشته گان بر سر قدرت، داستان بزرگانی از ایران نقل شده که قدرت ، قاتلشان شده. از قائم مقام فراهانی شروع و به امیر عباس هویدا ختم میشود.اسفناک ترین قتل ؛ بیگمان قتل امیر کبیر است؛ امیری که از بس کبیر بود کشته شد. دوم بارست که کتابی و شرح حالی از این بزرگمرد میخوانم و خودم را در کنار این آشپز زاده در باغ فین کاشان تصور میکنم و به فصل حمام فین که میرسم بُغضی و نفرتی به جانم مینشیند وباز این جمله ی تکراری و بی فایده را با خود زمزمه میکنم که :کاش اینگونه نمیشد!! تاریخ کهن ایران زمین پر است از : ای کاش ها و افسوس ها و اما و اگرها که بسیاری از این افسوس ها را جهل تاریخی این ملت بر سرشان نشانده.

ناصر الدین شاه جوانی که همه چیزش را مدیون امیر بود، در آن شب بد مستی، نه فرمان قتل امیر که فرمان درجا زدن و پسرفت ایران را صادر کرد و تا سالها بعد؛ تنها به گفتن این جمله دلخوش بود که :«تا سالها بعد از امیر ، خواستم از چوب آدم بتراشم که نشد.» کسی نبود به او بگوید: تو دُرّ و گوهری داشتی نتوانستی حفظش کنی، چگونه میخواستی از چوب انسان بتراشی؟؟!. برای تو سرگرم بودن با دلبرکان حرمسرا و عشق های آتشین گاه و بیگاهت و سوگلی های تازه از راه رسیده ات بسیار بهتر بود تا تراشیدن انسان از چوب.

چه خوب است که دیگر شاهی در این مملکت نداریم و بسیار در کنار هم لذت میبریم ما 75 میلیون مردم خوشبخت ایران زمین (کلا حال میکنیم دور همی ) همه با هم مساوی هستیم و کسی بر کسی سرور نیست!!

سفر نامه ام طولانی شد، بقیه ی ماجرا باشد برای پست بعدی.


فرخی یزدی

دو غزل از فرخی یزدی:

1-اشک شوق

عشقبازی را چه خوش ، فرهاد مسکین کرد و رفت          جان شیرین را فدای جان شیرین کرد و رفت

یادگاری در جهان  ،از تیشه بهر خود گذاشت                 بیستون را گر ز خون خویش رنگین کرد و رفت

دیشب آن نامهربان مَه آمد و از اشک شوق                   آسمان دامنم را پُر ز پروین کرد و رفت

پیش از اینها ای مسلمان داشتم دین ودلی                   آن بت کافر چنینم بی دل و دین کرد و رفت

تا شود آگه ز حال زار دل ، باد صبا                              مو به مو گردش در آن گیسوی پرچین کرد و رفت

وای بر آن مردم آزاری که در ده روز عمر                 آمد و خود را میان خلق ننگین کرد و رفت

این غزل را تا غزال مُشک موی من شنید                      آمد و بر «فرّخی» صد گونه تحسین کرد و رفت

........................

2-مُردن تدریجی

شب چو در بستم و مست از می نابش کردم               ماه اگر حلقه به در کوفت، جوابش کردم

دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا                        گر چه عمری به خطا دوست خطابش کردم

منزل مردم بیگانه چو شد خانه ی چشم                     آنقدَر گریه نمودم که خرابش کردم

شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع                          آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرق خون بود و نمی مُرد ز حسرت فرهاد                    خواندم افسانه ی شیرین و به خوابش کردم

دل که خونابه ی غم بود و جگر، گوشه ی درد                بر سر آتش جور  تو  کبابش کردم

زندگی کردن من مُردن تدریجی بود                       آنچه جان کند تنم ، عمر حسابش کردم

.........................

محمد فرخی یزدی/شاعر و روزنامه نگار/1318- 1268 / ملقب به: لب دوخته    

    شرح این قصه شنو از دو لب دوخته‌ام        تا بسوزد دلت از بهر دل سوخته ام

....................................

بعدالتحریر:چند روزی را برای تجدید قوا و فرار از این شهر پر نیرنگ نخواهم بود و احتمالا هم دسترسی به کامپیوتر نخواهم داشت،کسی نگرانم نشود لطفا ، کهریزک نیستم.(به این میگن نوشابه باز کردن برای خود، خود را تحویل گرفتن ، خود بزرگ بینی وقس علی هذا )

4شنبه 88/11/21

پاییز آن سالها


من هیچگاه شاعر نبوده ام، اما شعر را دوست داشته ام.(هرگونه تشابه این جمله با جمله ی دیگری کاملا اتفاقیست!!) آن اوایل که مثلا علاقه ام را کشف کردم،تلاشهایی برای  نوشتن شعر یا حداقل شاعر نشان دادن خود داشتم،اما پس از مدتی و در جدالی نفَس گیر با درون خودم!! به این نتیجه رسیدم که من اینکاره نیستم و در واقع شعر های من کوششی بودند و نه جوششی .چند قافیه ی از قبل مشخص شده را مانند ستونهای یک ساختمان ، زیر هم قرار میدادم و بنای ساختمان که همان شعر سست و لرزان بود را بر آن سوار میکردم؛عاشقانه میسرودم در حالیکه معشوق من خیالی بود و اصلا وجود خارجی نداشت.وقتی به شعرهایم بدون تعصب نگاه میکردم ، میدیدم چنگی به دل نمیزند و به مخاطبم حق میدادم که چند برابر دلزده شود، این شد که در زمینه ی سرایش شعر در اقدامی انقلابی پیش از موعد خود را باز نشسته کردم!.

اولین آشنایی من با جلسات هفتگی شعر در بیدگل به زمانی بر میگردد که نوجوانی 17-16 ساله بودم که یکشب به همراه یکی از به اصطلاح پیشکسوتهای آن زمان به منزل استاد ستاری (شیدا) رفتیم. (من فکر میکنم اگر به فرض ،شاه عباس با  آن همه کبکبه و دبدبه اش، یکی از نوکرانش را با خود به سفر یا شکار میبرد ؛آنقدر بر سر او منت نمیگذاشت که آن پیشکسوت ، بر سر من نوجوان گذاشت.)

خدا به استاد ستاری رویی گشاده و خندان داده است که امیدوارم سالهای سال این چهره ی خندان برای فرزندانش و مردم شهر بماند.

این بیت آن شب استاد، هنوز در خاطرم مانده که :

دست کوچولو ،پا کوچولو ،زلفت تو مُشتم        چه کنم عاشق شدم ، نمیشه که کُشتم!!

و از آنجا رفت و آمد من به جلسات شعر شروع شد-حدود سالهای 72-71- و من در طول هفته بیتاب و منتظر، تا هفته ی دیگر از راه برسد  تا دوباره به عشق آن سالهایم برسم.(منظورم جلسات شب شعر بود، فکر بد نکنید.)

بماند که بعدها به دلیل اختلافات پیش آمده- مانند تمام فعالیتهای گروهی ما ایرانیها- جلسات ، چند شاخه شد و حتی جلساتی در یکی از پارکهای شهر تشکیل میشد،صرفا به منظور خالی نبودن عریضه و کم کردن روی حریف!!!

تا اینکه........

شبی از شبهای سرد پاییزی سال 73(اولین سال دانشجوئیم)، به رختخواب رفته بودم و در حال خواب و بیداری بودم که به یکباره شعری مثلا جوششی به سراغم آمد( و چون حسام الدین چلپی ای در کار نبود تا هذیانهایم را قلمی کند،هم مولانا شدم هم چلپی-نعوذ بالله از این تشبیه- دو شغله بودنم را ببخشایید، مجبور بودم در آن موقع شب !!)

این شعر را جوانک 18 ساله ی آن سالها نوشته و دیگر هم مرتکب چنین خبطی نشده(همه چیز را بر او ببخشایید.)

شبی تاریک و وهم انگیز و رویایی

و من تنهای تنها با هزاران فکر بی پایان و پنهانی

نشسته سر به زانوی غم از دست زمانه ،

که شاید دردهایم را دهم تسکین

و ناگه پلکهایم میشود سنگین .

و میبینم نوای زندگانی را ز دورادور

و شهری نه ! بهشتی را در آن رویا

ولی چون میشوم نزدیک،می بینم حقیقتهای پنهانی از آ ن دنیا

......................

و می بینم خانه ای را با تمام آنچه باید باشد از اسباب در یک خانه ی زیبا

و می بینم دو کودک را که با سرمستی و خنده

به دنبال هم از این سو به آن سو می دوند و شاد و خندانند

و اکنون وقت شامست و غذایی گشته آماده

غذایی آنچنان پرخرج و پر تزئین که چشم هر کسی را میکند خیره

و بعد از یک غذای آنچنانی ؛پدر فارغ ز درد و رنج میگوید :«عجب دنیای زیباییست!!»

..............

و یک خانه در آنسوتر

و اینجا هم دو کودک مثل آن خانه

ولی نه بچه ها آن شور و آن شادی که در آن خانه پیدا بود را دارند،

و نه آن خانه رنگ و بوی شادی و طراوت را به خود دارد.

و اما مرد این خانه؛

سرش اندر گریبان و تجسم میکند فردا و فرداهای تاریکی که اندر پیش رو دارد

و مادر با دو دست سرد و لرزان بر لباس کودکانش میزند وصله!!

...............

شبی سرد و زمستانیست

و در این کوچه های سرد بارانی

مادری همراه با فرزند دلبندش،مختصر جایی برای خواب می جوید

و بعد از چند لحظه

پیکر بی جان آن کودک به روی سنگ فرش کوچه افتاده!

آسمان میگرید،

مادر از درد به خود میپیچد و چنین میگوید:

«زندگی زیبا نیست، در خم این کوچه !!»

حال این روزها


1

به مناسبت فرا رسیدن اربعین حسینی:

« در عجبم از مردمی که خود، زیر شّلاق ظلم و ستم زندگی میکنند و بر حسینی میگریند که آزادانه زیست و آزادانه مرد.»         

                      دکتر شریعتی

.........................

2

این روز ها حال و هوای دلم، مانند هوای شهر مبارکه گرفته و ابریست ؛ و کاش کمی هم بارانی میشد تا شاید سبک میشدم، رها میشدم و شاید میتوانستم بهتر نفس بکشم.

داستان کشمکش من با آموزش و پرورش همچنان ادامه دارد، امیدوارم روزی از این شهر منتقل شوم تا راحتتر بتوانم راجع به خیلی ها حرف بزنم.به شدت زیر ذره بینم و حتما وبلاگم هم ،  چرا که جزئی از هویت من است.

نه اینکه آدم محافظه کاری باشم،  اتفاقا صراحت لهجه ام در بسیاری از مواقع، کار دستم داده است. همسرم میگوید:«کمی از بقیه یاد بگیر، که چگونه اموراتشان را به پیش میبرند و تو نمیتوانی.» میگویم :« میتوانم، اما نمیخواهم.»

ساختار اداری ما، بسیار معیوب و پر نقص است.کارمندان ادارات، معمولا-باز هم میگویم معمولا- انسانهایی منفعل و دو چهره و در بسیاری موارد، چند چهره اند، به نظرم این ریاکاری و چند چهرگی در آموزش و پرورش، بسیار مشهودتر و عریانتر است.آدمهایی که در فضای کار ،مجبورند خودشان نباشند تا اموراتشان بگذرد.

وقتی برای انجام کارهایم به اداره میروم و مجبورم، حالت تواضع ساختگی به خود بگیرم ؛ دستهایم را به معنای خضوع در جلوم بگیرم و هزار و یک کار دیگر، حالم از خودم به هم میخورد، تازگیها این پدر سوختگیها را یاد گرفته ام؛ اما باز هم اموراتم نمیگذرد، به نظرم بازیگر توانایی نیستم و یا شاید زبان انتقادیم در مدارس، خبرها را به سرعت به گوش بزرگان میرساند و صد البته نه از طریق باد صبا؛ که توسط نان به نرخ روز خورهای پست دون مایه.

      ناله را هرچند میخواهم که پنهانی کنم       سینه میگوید که من تنگ آمدم، فریاد کن

میدانم ، کمی خودخواهانه است که در شرایط ملتهب این روزهای مملکت، فقط از دردهای خودت ، آنهم به صورت گنگ و مبهم بنویسی ؛ اما چه کنم، اگر به نوشتن هم پناه نبرم که دق میکنم.

تنها دست آورد 4 روز به سر کار نرفتنم در هفته ی قبل ، 4 غیبتی است که  بزرگواران ، با تحت فشار قرار دادن مدیران 2 دبیرستان ، عایدم کردند ، تا حتما به نظر خودشان ، از انجام مجدد این کار توسط من و یا شاید دیگران جلو گیری کرده باشند. وقتی از درد هایت برایشان میگویی و میشنوی که :« تا فردا فکر هایت را بکن، اگر نمیتوانی به سر کار برگردی ، نیروی جایگزین برایت بیاوریم و تو برو به سلامت » دبیر را مچاله شده به خانه و محل کارش روانه میکنیم و انتظار داریم، کیفیت آموزشی نیز ارتقا یابد و هزار سمینار و گفتمان و کوفتمان در مورد شیوه های نوین آموزشی و بهبود کیفیت تدریس ارائه میدهیم. زهی خیال باطل !!!

خنده دارست یا گریه دار نمیدانم.

و.....همین.

پ ن : اینکه 4 روز به مدرسه نرفتم، دلیل داشت ، شخصی و غیر قابل بیان در فضای مجازی ، و حضرات نیز از آن مطلع. تنبل بازی و یا تحت فشار گذاشتن برای انتقالی گرفتن نبود، فقط به دلیل مشکلات ایجاد شده ، فضا غیر قابل تحمل بود و هست.مجبور بودم ،مجبور !!!


نه مرغ میخوام ،نه سیمرغ


دیشب از تلویزیون ملی جمهوری اسلامی ،سخنان پرمغزجناب آقای «مسعود خان ده نمکی» را با گوش جان میشنیدم.مسعود خانی که خیلیها او را با فعالیتهای افراطیش در خلال سالهای 76 تا 84 و نشریات توقیف شده اش به خاطر دارند. در خاطرات این شخص میخوانیم که در سال 67 در اعتراض به پذیرش قطعنامه ی 598 توسط امام و اعلام پایان جنگ؛6 ماهی را به حالت اعتراض در جبهه ها ماند.(حتما مراد ایشان از اینکار؛جهاد با نفس بوده که در شهر به هزار ویک دلیل امکان آن وجود نداشته است،خرده نگیرید.)

آقای همه فن حریف داستان ما پس از ساخت فیلمهایی همچون «فقر و فحشا» پروژه ی «اخراجیها » را کلید زد.

همگان جمله ی معروف او را که «نه مرغ میخوام، نه سیمرغ» به خاطر داریم.جمله ای که در اعتراض به تعلق نگرفتن جوایزی بیش از آنچه مد نظر ایشان بود، توسط آقای همیشه معترض، در اختتامییه ی جشنواره ی فیلم فجر بر زبان رانده شد.

دیشب در حالیکه تلویزیون «عمو عزت»  را نظاره گر بودم،در این فکر بودم؛ برای مردمی که از فیلم فارسی «اخراجیهای 2» ،چنان استقبالی به عمل می آورند،که نه تنها رکورد فروش سینمای ایران را با رقم نجومی 8 میلیارد تومان جابجا کرده، بلکه تا مدتها کسی به این رکورد نزدیک هم نخواهد شد؛باید هم ،شخصی چون ده نمکی ،به خویش اجازه دهد،خود را کارشناس و صاحب نظر در تمام امور بداند و دوست و دشمن را از دم تیغ انتقاد بگذراند.کاش اینقدر کم حافظه و یا شاید بهتر است بگویم کم اطلاع نبودیم و یادمان میماند که این به اصطلاح روشنفکر امروز ،همان افراط گرای دیروز است ،که بنا به ضرورت؛تغییر موضع داده است.

بعیدست افکار دُگم ایشان؛بدین راحتی تغییر کرده باشد.

بیشتر بیندیشیم !!

رابیند رانات تاگور

و اما قبل از بعد (با اجازه از جناب عنایتی) :

بعضی وقتها که در کلاس نشسته ام و بچه ها مثلا در حال حل مسئله ای هستند، کتاب ادبیاتشان را از آنها میگیرم و این دو شعر «تاگور» را با آنکه زیاد خوانده ام،باز هم میخوانم.من این دو شعر را بسیار دوست دارم و مطمئنم که ترجمه ی این اشعار و واژه گزینی های صورت گرفته، هر چند محکم و قوی بوده باشد؛اما شعر، به زبان اصلی چیز دیگریست که هیچ ترجمه ای نمیتواند زیبایی و لطافت زبان اصلی را داشته باشد.

هیچگاه به خود زحمت نداده ام این شعر ها را حفظ کنم یا حداقل آنها را در جایی بنویسم.امروز از دبیر ادبیات دبیرستان خواستم که این شعر ها را برایم بنویسد؛نگاهی از سر تعجب به من انداخت که یعنی:تو را با شعر و ادبیات و تاگور چه کار؟! و وقتی گفتم:« علاقه دارم»، نگاه متعجبش ، متعجب تر گشت. معمولا در محیط کار از علایقم کمتر حرف میزنم،در این محیط به ظاهر فرهنگی ،بحث، بیشتر بر سر قسط و وام و گرانی و این اواخر، خوشه بندی صورت گرفته از سوی مهر ورزان و عدالت گستران است.و.......بگذاریم و بگذریم.

1

خدایا؛

آنانکه همه چیز دارند، 

مگر تو را

به سخره میگیرند آنانرا

که هیچ ندارند مگر تو را.

...............

2

هر کودکی 

با این پیام

به دنیا می آید

که خدا از انسان نومید نیست.

...............

رابیند رانات تاگور/1941-1861/متولد کلکته ی هندوستان/ اولین آسیایی برنده ی جایزه نوبل/مجموعه اشعار:ماه نور و مرغان آواره،ترجمه:ع پاشایی.

عاشقانه هایی از « جبران خلیل جبران»

برای همسرم که این روزها برای دید و بازدید از خانه ی پدریش در شمال زیبا به سر میبرد:

1

هنوز بدرود نگفته ای

دلم برایت تنگ شده است؛

چه بر من خواهد گذشت؛

اگر زمانی از من دور باشی؟!

تنها به من بیندیش؛

من در رویای تو ،

شعر خواهم گفت.

شعری درباره ی چشمهایت

و دلتنگی.........

....................................

2

از فردا چیزی برایم نگو

من نمیگویم:«فردا روز دیگریست.»

فقط میگویم:«تو روز دیگری هستی .»

تو فردایی ؛

همان که باید به خاطرش زنده بمانم.

حماسه ی رود



هرگاه نامی از «علی موسوی گرمارودی» به میان می آید،بی اختیار به یاد این شعر «مرحوم اخوان ثالث» میافتم:

هان ای علی موسوی گرمارودی                              آلوده به منت مکناین لقمه ی نان را
ای مرد نه شرقی و نه غربی ، ز حقایق                     بشنو زمن این نکته و تصدیق کن آن را

حالت به از این است چه در شرق و چه در غرب             اهل ادب و فضل و خداوند بیان را

و.........

این شعر ادامه دارد و موسوی گرمارودی نیز متقابلا جواب را با زبان شعر میدهد و در نهایت ، اخوان شعری  میسراید در رد شعر اولش که آن شعر و جوابیه ها مورد بحث من نیست.

من نمی دانم در این وانفسای ریاکاری و چند رنگی،گرمارودی جزو کدام دسته از شاعران قرار میگیرد،شاعران حکومتی یا شاعران مستقل،شاید دانستنش چندان هم مهم نباشد.اگر گرمارودی تنها شعرش «در سایه سار نخل ولایت» هم بود؛برای احترام من نه چندان مذهبی به او کفایت میکرد و  حال آنکه شعر زیبای زیر ،احترام و تحسین را دو چندان میکند:

حماسه ی رود را درودی نباید گفت ،

که از خروش ناگزیر است.

من تلاش آبی را

کز آوند گیاهی خرد

بالا میرود،

بیش پاس میدارم؛

تا رودی

که با غرشی بلند 

در بستری ناگزیر میرود.

احتمال

امروز سومین روز متوالیست که سر کار حاضر نمیشوم،دلیلش بماند برای خودم.ولی قصد دارم، آموزش و پرورش را متقاعد کنم که با انتقالم از این شهرستان(مبارکه) به کاشان موافقت کنند.امسال دهمین سالیست که در اینجا مشغول به کارم .شهریور 79 بود که با ذوق و شوق فراوان به مبارکه آمدم و اکنون که به پشت سر نگاه میکنم ،سیاهیها و نامرادیها به مراتب بیشتراست تا روزهای سپید و روشن گذرانده.توصیه ی دوستان همشهری که در آن سال کذایی،با هم همخانه بودیم این بود که اگر میخواهی زودتر از اینجا بروی و ماندگار نشوی(ماندگارت نکنند)،کار نکن.(توصیه ای ماکیاولیستی !!) نتوانستم به توصیه شان عمل کنم،آنها رفتند و من ماندم،نه به دلخواه که با تحمیل.آنها که کارمندند و ترجیحا فرهنگی،میدانند غیبتهای به ظاهر غیر موجه عواقبی دارد که باید پای همه ی آنها بایستم.

سالها پیش روزی در بیدگل با دوستان آن سالها(یکی از آنها مرحوم نازنین ،مهدی ایمانیان بود،خدا رحمتش کند)در یکی از صبحهای تابستان هفتاد وچند،سرخوش و فارغ از همه جا نشسته بودیم و پاسور بازی میکردیم.(احتیاط واجب آنست که لغت پاسور را شطرنجی بخوانید یا اصلا نخوانید!!)و داشتیم برای عصر و ادامه ی بازی برنامه ریزی میکردیم.3 نفرمان اعلام آمادگی کردیم و ماند نفر چهارم(پای چهارم).گفت:«به احتمال 99% میام و1% نمیام.» و ما خوشحال که عصر هم بساط  سرخوشی برپاست.همان دوستمان ادامه داد:«ولی احتمال اون 1% بیشتره!!». پس از فرو کش کردن خنده ها خواستیم به کمک ریاضی و منطق و منطق ریاضی و خلاصه هر آنچه در چنته داشتیم به او بفهمانیم که این جمله صحیح نیست،اما نشد که نشد و جواب همان بود که گفته بود:«گفتم که به احتمال 99% میام و 1% نمیام ولی احتمال اون 1% بیشتره.»

سالهاست اداره ی آموزش و پرورش قول 99% برای انتقالی من میدهد، اما از آنجا که نه زر دارم،نه زور و نه تزویر،مطمئنم که احتمال آن 1% بیشتر است.

شاید این ماجرا،داستانی پرکش و قوس شود،باید منتظر ماند و دید.