و اکنون دومین و آخرین داستان از سری داستانهای هزار و یکشب را با هم مرور میکنیم!!!

قرار بر این بود که عصر روز یکشنبه سرکار خانم پری زنگنه که اصالتا کاشانی هستند، مهمان آقای عنایتی باشند.خانم زنگنه که متولد سال 1318 میباشند ، در تصادفی به سال 1350 بینایی هر دو چشمشان را از دست میدهند. وقوع این تصادف، مسیر زندگی ایشان را تغییر میدهد، ایشان پس از متارکه با همسرشان در همان سالها با 2 دخترشان زندگی جدیدی را آغاز میکنند، فعالیتهای هنری و نیز کمکهای مادی و معنوی شان به جامعه ی نابینایان در همین سالها شکل میگیرد.در کنار فعالیتهای هنری و کمکهای بی منّتشان به نابینایان، چندین سالست که به امر نوشتن نیز ، روی آورده اند.

آنچه در بعدازظهر یکشنبه 25 بهمن ماه در وجود ایشان موج میزد؛ میل به زندگی و نگاه مثبت به آینده بود، در کنار فروتنی ایشان که نشانی از منیّت های عذاب آوربعضی از ما انسانها در آن نبود.

در جلسه ی آن«روز به جز من و آقای عنایتی، آقایان:سبزواری ،رفیعی و علوی نیز حضور داشتند، که آقایان رفیعی و علوی را برای اول بار زیارت نمودم.

سوالها را بیشتر آقای عنایتی پرسیدند و جوابهای صادقانه و بی ریا را نیز خانم زنگنه لطف کردند، بقیه نیز به فراخور ، چند سوالی پرسیدند.

ایشان در پایان ، 6 جلد از کتابهای تالیف خودشان را به جمع ، هدیه کردند، کتابهای آنسوی تاریکی و آوای نامها از ایران زمین (از هر کدام 3 جلد) که کتاب دومی به من رسید. (پیشتر با همسرم توافق کرده بودیم که هرگاه، جمعمان 3 نفره شد؛ حتما نامی ایرانی را برای فرزند نیامده مان انتخاب کنیم، این کتاب برای ما بسیار مفید خواهد بود.)

در انتها قرار شد،خانم زنگنه(شاه یلانی) و راننده شان را به مسیر خروجی شهر هدایت کنم، وقتی برای خداحافظی از ماشینم پیاده شدم؛میله های بافتنی را در دستان ایشان ، در حال رقص دیدم ، که هنری دیگر را از ایشان جاودانه کنند و ارادتم را به ایشان چند برابر 

آنروز در مقابل اصرار دوستان، برای انعکاس این دیدار در نشریه ی محلی بهشت پنهان ، مقاومتی از جانب ایشان مشاهده شد،دلیلش را نفهمیدم.با خودم گفتم: نکند ایشان فکر میکنند ، خبر این دیدار مشکلی برای خودشان یا بقیه ایجاد میکند؟؟!!نکند ایشان از آزادی بیان و آزادی پس از بیان در این کشور خبر ندارند؟؟!!مگر نشنیده اند که رئیس جمهور مردمی فرموده اند :«آزادی در این کشور ، چیزی نزدیک به مطلق است.»

به هر حال دیدار آن روز برای من که سالهاست به اقتضای زمان و مکان، از چنین جمعهایی دور افتاده ام، بسیار مغتنم بود و لذتبخش.

و اما آخرین روز سفرمان ، 2 شنبه....

صبحگاه 2 شنبه، به همراه آقای عنایتی ( یکی به من بگه تو این دو تا پست اخیر ، چند بار اسم آقای عنایتی را آوردم؟؟!!) و جناب  دکتر کبرایی پیاده روی را آغاز کردیم که زمان آن از 1/5 ساعت پیش بینی شده به 4 ساعت افزایش یافت. حرکت ، به سمت دشتهای اطراف بیدگل بود، همراه با گپ های دوستانه و افزایش اطلاعات عمدتا بومی من.اعتراف میکنم که در پایان کار ، به شدت از پا افتاده بودم، ولی چون میخواستم  متهم به ناز پروردگی نشوم،خم به ابروی مبارک نیاوردم، به خصوص که کفش نامناسبم هم ترک برداشته بود و هر قدم که روی زمین فرود می آمد، آهی نیز از نهادم بر می آمد که در درون خفه میشد.

دکتر کبرایی، جوانی حدودا 40 ساله است.-لفظ جوان را به عمد نوشتم؛ چون واقعا جوان است و زنده دل-با رفتاری به غایت انسانی و دلنشین؛ نشانی از تکبر در وجود او نیست،بلکه فقط افتادگی و تواضع در رفتار و منش او هست.در طول مسیر ؛چندین بار با رعیتها همکلام شد، در حالیکه پیشگام در سلام کردن بود .با زبان محلی دهی که من چیزی از آن نمی فهمیدم ( اما میفهمیدم که از حالشان و سابقه ی بیماریشان میپرسد ) با آنها خوش و بش میکرد. دکتر کبرایی و برادران دیگرش ، 6 برادرانی را تشکیل میدهند، همگی دارای تحصیلات عالیه و حتما با همین اخلاق و منش. به معنای واقعی کلمه ، لذت میبرم از خلقیات و مرامش.هیچگاه در کنار او احساس حقارت یا کمبود نمیکنی ،با اینکه پزشکست اما بسیار خاکی و خودمانیست ، با او راحتی بیش از آنکه تصورش را بکنی .احساس میکنم، وجود چنین آدمهایی در هر شهر ضروریست، در این وانفسای حیوان صفتی و نا نجیبی. زمان تصدی ایشان در اداره ی بهزیستی نیز ، تواضع و گره گشایی از کار دیگران را از او زیاد دیده بودیم. و شما مقایسه کنید این آدم را  با آدمی که  با رتبه ی چند صد هزار در دانشگاه دار قوز آباد سفلی قبول میشود و در همان ترم اول ، دیگر خدا را هم بنده نیست.(همشهریهای من ، او را بهتر از من میشناسند ، اینها را نوشتم برای کسان دیگر.) انسان، مدیونست اگر ، این بزرگواریها و کرامات فراموش شده را ننویسد........

و در انتها اینکه، ظهر 2 شنبه پس از صرف ناهار و کمی استراحت ، با پاهایی خسته و مجروح و دلی پر اندوه (صنعت سجع مزخرف !! از ساخته های خودم )به سمت مبارکه حرکت کردیم تا بدین ترتیب 5 روز سفرمان به انتها رسد.

و ما از این انشا نتیجه میگیریم که :(به سبک بچه های دبستانی بخوانید)

تعطیلات ، چیز بسیار خوبی است و از سر کار رفتن ، بسیار بهتر است. آدم وقتی در تعطیلات است ،دیگر مانند آن حیوان بد و بی ادب به همه نمیپرد و پاچه نمیگیرد چون اعصابش خورد نمیشود.من تعطیلات را بسیار بیشتر از سر کار رفتن دوست دارم. هرچند بابایمان میگوید :«همه ی مردم ایران سر کار هستند.»من معنی حرف بابایم را نمیفهمم.شاید منظور بابایمان اینست که همه از وقتی که بچه ی جیغ جیغویی هستند،کار و شغلشان تعمین !!است،اما آقا جانمان به بابایمان میگوید: تو چیزی نمی فهمی. آقا جانمان خیلی آدم چیز فهمیست، چون او هر روز روزنامه ی کیهان میخواند و به صاحب آن میگوید :برادر حسین .من نمی دانستم عمو حسینم روزنامه دارد و برای آنکه ریا نشود رو نمیکند.

من امیدوارم باز هم تعطیلات اینجوری، جور شود تا همه به مسافرت بروند و اگر یک کم بی پول بودند ، به پارک نزدیک خانه شان بروند.بابایمان به مادرمان میگوید : فرقی که نمی کند ؛مهم تفریه!!! است. و حتی ما روزی که نتوانستیم به مشهد امام رضا برویم ، بابایمان ما را به مشهد اردهال برد و به مادرمان که گریه میکرد گفت :« آقا  نطلبیده است.» و مادرمان گفت : « قربان آقا بروم که فقط ، پولدارها را میطلبد.مگر شوکت خانم که هر روزی با یک مردست.....»و چون مرا از اتاق بیرون کردند دیگر چیزی نفهمیدم.فکر کنم مادرمان کافر شده باشد.

این بود انشای من در مورد تعطیلات.!!!