این روزها همه جا بوی عید به مشام میرسد، من همیشه دو هفته مانده به عید را از خود عید بیشتر دوست داشته ام.جنب و جوش و شتاب مردم ، شلوغی غیر منتظره ی خیابانها ، ماهی های قرمز ( و البته مفلوک ) جوجه های رنگی ؛کودکان آویزان از دامان پدر و مادر، همه و همه به یادمان می اندازند که زندگی هنوز جاریست ، هنوز برای دلخوشی بهانه ای هست؛ و هنگام تحویل سال نو انگار که تخلیه میشوی ، انگار که همه ی دویدنها تمام میشود ، انگار که باز به صفر میرسی. و برای من -و شاید همه - عیدهای کودکی چیز دیگری بود، سالهایی که بزرگترین دغدغه مان این بود که چرا فلان فامیل ، عیدی ما را نداد و چقدر رژه میرفتیم جلو آن شخص تا بلکه یادش بیفتد ، عیدی فراموش شده ی ما را.

و یادش بخیر ، عید سالهای پیش-مثلا بیست و چند سال پیش- که همه در اولین شب سال نو ، در اتاق پدر بزرگ (پدری ) جمع میشدیم .( پدرم ، 8 خواهر و برادر دارد، که به همراه فرزندان و نوه های آنها جمعیتی حدودا 100 نفره را تشکیل میدادیم!!) و پدر بزرگم که تنها زندگی میکرد و با آنکه سنی از او گذشته   بود ، اما  سرحال بود و حواسش به همه بود و حتی میدانست که هرکدام از نوه ها کجا درس میخوانند ؛ ترم چندمند و......!!!

و در آن شب سال نو ، اصرار داشت که اختیار چای و سماور با خودش باشد و اگر کسی اراده میکرد به آن حریم نزدیک شود ، باید منتظر هر برخوردی میماند!! و باید که چای هایش را میخوردیم و گر نه ناراحت میشد  و میوه ها و آجیل ها را که از مدتی قبل تهیه کرده بود از پستوی خانه اش بیرون می آورد و خنده هایش و توقعات پیرانه اش و ریش های سفیدش و حضور ما در آن جمع که گاه از سر اجبار بود و حالا ، که دستش از دنیا کوتاهست و جمع آن سالها-هرچند بزرگتر شده- اما تقریبا از هم پاشیده شد و آن خانه هم به فروش رفت و نماند تا ببیند که مشکلاتم حل شد تا نگرانم نباشد و دیگر هیچ. (به یاد «رسم زمونه »ی رسول نجفیان افتادم )

و بعد از آن ؛ منزل پدر بزرگ مادری و معمولا شام اول سال و خاله ها و دایی ها که با آنها مانوستر بودیم و چه لذّتی داشت آن روزها  ولی این روزها همه عوض شده اند ، همه چیز مصنوعی شده. حتی ازدواج خیلی ها و  وصلت با فلان خانواده، آنها را عوض کرده و انگار که همبازیهای کودکیت را اصلا نمی شناسی!!

برای من عید یکی از سالهای جنگ ، خاطره انگیز ترست تا عید این سالها!!بمباران تهران ، در آن سالها همه را به شهرهای خودکشانده بود و پدر بزرگ  و مادربزرگ مادرم که از تهران آمده بودند و جمعمان جمع بود. ( میدانم بی انصافیست ، کشته شدن مردم در آن سالها را خاطره به حساب آوردن ) عید آن سال را با خاموشی های پی در پی و صدای مداوم آژیر قرمز طی کردیم . و پدر بزرگی که او هم دیگر در این دنیا نیست و مادربزرگی که مرگ را به انتظار نشسته!!!

و بعد از آن سالهای سرخوشی ، تحویل سالهای سه چهار سال پیش ،با اشکهایی همراه بود که نه از سر شوق ، که از شدت درد بود و وقتی به یاد میاوردی که دیگران چگونه با مشکلاتت ، تنهایت گذاشتند ،اشکهایت بیشتر میشد و باید اشکهایت را پاک میکردی که شگون نداشت!!

در گشاد کار ما هر کس ، سری در جیب برد             مشکلی دیگر ، به کار مشکلم افزوده شد!!

 و اما این سالها که زندگی بر وفق مرادست، اما زخم آن سالها مانده تا التیام یابد و آنها که مرا شکسته می خواستند ، میبینند و می دانند که همچنان پا بر جا مانده ام.ما را به سخت جانی خود ، این گمان نبود!

و این سخن علی (ع) به یادمان باشد که :

دنیا دو روز است ، یک روز به کام تو و یک روز علیه تو ؛ پس آن روز که دنیابه کام توست مغرور نشو و آن روز که علیه توست مایوس مباش.

و...........پایان